رستاخیز جان



با نام و یاد خدا»


اولین باری که کتاب رستاخیز جان را خواندم چیز زیادی دستگیرم نشد و عاجز از دانستن معنی بعضی کلمات و عدم درک برخی جملات، کتاب را نیمه تمام رها کردم. از آنجایی که قرار بود مطالعه گروهی داشته باشیم و این کتاب هم پیشنهاد یکی از اعضای گروه بود، پیش خودم خجالت زده بودم که چقدر نفهمیدمش و لابد بقیه چقدر فهمیدنش! بعدها که یکی از دوستان حاضر در همان گروه گفت که دقیقا همین وضعیت را داشته خیالم آسوده و عزمم جزم شد برای مطالعه دوباره کتاب. بار دوم تا آخر خواندم و قسمت های بیشتری را متوجه شدم. اما نثر سنگین لغوی و ادبی کسی که همیشه به کارها و فعالیت هایش و بیشتر از آن به حال معنوی اش غبطه میخوردم، یک جورهایی باعث سرخوردگی ام شد و دیگر پیگیر مطالعه بقیه کتاب هایی که هنوز نخوانده بودم نشدم. با این حال، طعم خوب و شیرین کتاب های قبلی هنوز در ذهن و خیالم  باقی مانده بود.


مدت ها پیش چند ساعتی به دنبال اسمی مناسب برای وبلاگ بودم تا چشمم به جلد یکی از کتاب هایم افتاد؛ رستاخیز جان _ ادبیات فرهنگ رسانه _ سیدمرتضی آوینی

وبلاگی که قرار بود با معرفی کتاب جایی باشد برای رستاخیزجان ها و روزها و ماه های بعد، مطالب دیگری هم به معرفی کتاب اضافه شد، ولی شروع کار پشت انبوهی از ایده ها و فکرها و تعلل ها باقی ماند. 


امروز پیش خودم فکر کردم، به هوای روح و جان چروکیده خودم هم که شده، باید رستاخیزجانْ خوانیِ دوباره کنم.






با نام و یاد خدا»


اولین باری که کتاب رستاخیز جان را خواندم چیز زیادی دستگیرم نشد و عاجز از دانستن معنی بعضی کلمات و عدم درک برخی جملات، کتاب را نیمه تمام رها کردم. از آنجایی که قرار بود مطالعه گروهی داشته باشیم و این کتاب هم پیشنهاد یکی از اعضای گروه بود، پیش خودم خجالت زده بودم که چقدر نفهمیدمش و لابد بقیه چقدر فهمیدنش! بعدها که یکی از دوستان حاضر در همان گروه گفت که دقیقا همین وضعیت را داشته خیالم آسوده و عزمم جزم شد برای مطالعه دوباره کتاب. بار دوم تا آخر خواندم و قسمت های بیشتری را متوجه شدم. اما نثر سنگین لغوی و ادبی کسی که همیشه به کارها و فعالیت هایش و بیشتر از آن به حال معنوی اش غبطه میخوردم، یک جورهایی باعث سرخوردگی ام شد و دیگر پیگیر مطالعه بقیه کتاب هایی که هنوز نخوانده بودم نشدم. با این حال، طعم خوب و شیرین کتاب های قبلی هنوز در ذهن و خیالم  باقی مانده بود.


مدت ها پیش چند ساعتی به دنبال اسمی مناسب برای وبلاگ بودم تا چشمم به جلد یکی از کتاب هایم افتاد؛ رستاخیز جان _ ادبیات فرهنگ رسانه _ سیدمرتضی آوینی

وبلاگی که قرار بود با معرفی کتاب جایی باشد برای رستاخیزجان ها و روزها و ماه های بعد، مطالب دیگری هم به معرفی کتاب اضافه شد، ولی شروع کار پشت انبوهی از ایده ها و فکرها و تعلل ها باقی ماند. 


امروز پیش خودم فکر کردم، به هوای روح و جان چروک خورده خودم هم که شده، باید رستاخیزجانْ خوانیِ هایِ دوباره کنم.








((با نام و یادش))

خیلی موقع ها قصه زندگی ما شبیه داستان خرگوش و لاک پشت ست. خرگوشی که بخاطر اتکا به استعدادهاش میخوابه و از مسابقه جا میمونه و لاک پشتی که جایزه سخت کوشیشش، رسیدن به مقصده.

شاید آخر داستان همه لاک پشت رو تحسین کنند اما تو دنیای واقعی، لاک پشت با اینکه موفقه ولی خوشحال نیست. خوشحال نیست چون یک حس درونی مدام بهش یاداوری میکنه تو به این دنیا پا نذاشتی که دونده بشی! تو توی زمین مسابقه خوب بودی اما قرار نیست اینجا باشی! خودتم میدونی اینجا جای خرگوشست.

لاک پشت میخنده چون موفقه، جایزشو میگیره چون جایزه گرفتن بخشی از بردنه، بقیه براش دست میزنند و تحسینش میکنند (و احیانا بهش حسادت میکنند)

اما خودش میدونه جاش اینجا نیست.


از اون طرف خرگوش ناراحته، نگرانه، میدونه جا مونده، میدونه جایزه رو نبرده و بقیه به نشونه تاسف براش سر ت میدن اما اینم میدونه که یک دوندست و یک دونده جاش تو زمینه. میدونه که اگر از این تجربه درس بگیره از هر لاک پشت دیگه ای جلو میزنه، حتی بااراده ترین و سختکوش ترین لاک پشت ها.ماها وقتی میدونیم تو چی استعداد داریم و واردش میشیم، اگر گول استعدادمون رو بخوریم میشیم مثل خرگوشه. از تمرین کردن و کار کردن غافل میشیم و فکر میکنیم قراره پاهامون خودبخود ما رو به سمت مقصد ببرند. یک مدت که بگذره و ببینیم خبری از پیشرفت نیست و خیلی ها که نصف استعداد ما رو نداشتند از ما خیلی جلوترند، تازه از خواب خرگوشی بیدار میشیم! باید امیدوار بود که برای بیدار شدن خیلی دیر نشده باشه و چوب خط زندگیمون هنوز جا داشته باشه، باید مواظب باشیم که دوباره خوابمون نبره، باید مواظب لاک پشت ها و لاک پشت نماهایی که میدونند ما ذاتا خرگوشیم و میخوان جلوی پیشرفتمون رو بگیرند تا خودشون جلو بزنند باشیم، و حتی باید مواظب بقیه خرگوش ها هم بود چون هر مسابقه ای فقط یک برنده داره

با اینحال باید خوشحال بود که میدونیم خرگوشیم و جامون تو زمین مسابقست.


لاک پشت بودن معضل زندگی خیلی از ماهاست. تو یک کار و زندگی ای هستیم که خیلی خوب و موفق و خوشحال به نظر میایم اما مدام یک چیزی قلقلکمون میده که آهاای تو جات اینجا نیستا!! اما مگه میشه خطر از دست دادن اون همه چیزو به جون خرید؟ حتی اگر آره، از کجا معلوم مثل خرگوشه نشیم؟ از کجا معلوم لاک پشت سختکوش بهتر از خرگوش خوابیده نباشه!؟


این دعوای هرروز خیلی از ماهاست.دعوایی که دو طرفش خودمونیم و هرکدوم رو که ضربه فنی کنیم، دردش نصیب خودمون شده.


لاک پشت یا خرگوش بودن جدال بدیه اما امان از اون روزی که ندونیم خرگوشیم یا لاک پشت، یا فکر کنیم خرگوشیم اما بعد اینکه کلی تلاش کردیم ببینیم در اشتباه بودیم . و بدتر از همه اینها، فقط جزو تماشاچی هایی باشیم که دارن برای خرگوش ها و لاک پشت های در مسیر پیشرفت، دست میزنند. و بدتر از تماشاچی ها، جز سنگ های توی مسیر باشیم که یا سد راهند یا میخوان بقیه رو زمین بزنند.



پ.ن: تو‌اینترنت دنبال عکس خرگوش و لاک پشت بودم که یک فیلم از مسابقه واقعی این دوتا رو دیدم. مسابقه که شروع شد لاک پشته شروع کرد به آروم آروم حرکت کردن و خرگوشه گیج و خنگ نمیدونست چیکار کنه. 

از قصه لاک پشت و خرگوش که بگذریم، بعضی ها کلا اینجوری اند که شروع به حرکت میکنند و تو همون حرکت کردنه که میفهمند جاشون کجاست و چقدر باید تلاش کنند و چیزای دیگه، اما بعضی ها همینجوری میشینند و منتظرند بهشون الهام بشه که تو این دنیا چیکاره اند!

ماها چه بدونیم خرگوشیم یا لاک پشت، چه درست فکر کنیم چه در اشتباه باشیم و چه کلی چه های دیگر، باااید همیشه در حرکت باشیم تا گیروگرای کارمون دستمون بیاد. وقتی فقط نشستیم نباید منتظر افتادن اتفاق خاصی تو زندگیمون باشیم.



یکی از جالب ترین کتاب هایی که  این اواخر خوانده ام، کتاب دروغگویی روی مبل از اروین یالوم بود. اسم اروین یالوم را زیاد شنیده بودم و موقعی که اسم کتاب و نشست های یالوم خوانی»به گوشم خورد، فکر کردم که این جناب یالوم باید آدم خفنی باشد که اینقدر یالوم خوانی گسترش پیدا کرده

به محض اینکه کتاب را کتابخانه دیدم بدون فکر کردن به اینکه الان دوست دارم بخوانمش یا نه، از روی قفسه قاپیدمش و فکر کردم نهایتا تورقی میخوانم تا حداقل بدانم چه نوشته.

۵۰۰ و اندی صفحه را یک سره خواندم، جوری که بعد تمام شدنش چشم هایم تقریبا در آمده


مثل موقعی که آدم یک نوشیدنی جدید را امتحان میکند، فکر میکند چقدر خوشمزه است و همان اول یک کله میخوردش، بعد شروع میکند به مزه مزه کردن قطره های آخر و قضاوت کردن درمورد خوشمزه بودن یا نبودش، ارزش داشتن برای دوباره خوردنش یا نه و کلی چیز دیگر و آخرش هم فکر به اینکه اصلا انقدرها هم خوشمزه نبود که یک کله بخورم!؛ این روزها داشتم این تجربه را آرام آرام مزه مزه میکردم.

تجربه یالوم خوانی را در این کتاب خلاصه نمیکنم و به دنبال آثار دیگرش هم هستم اما در مورد این کتاب فکر میکنم شاید طعم جدید تلفیق روانشناسی و داستان است که جذابیت ابتدایی زیادی به کتاب میدهد وگرنه اگر کمی مزه مزه اش کرد، طعم های تکراری در عمق فنجان پیدا خواهد شد.





با نام و یاد خدا»


اولین باری که کتاب رستاخیز جان را خواندم چیز زیادی دستگیرم نشد و عاجز از دانستن معنی بعضی کلمات و عدم درک برخی جملات، کتاب را نیمه تمام رها کردم. از آنجایی که قرار بود مطالعه گروهی داشته باشیم و این کتاب هم پیشنهاد یکی از اعضای گروه بود، پیش خودم خجالت زده بودم که چقدر نفهمیدمش و لابد بقیه چقدر فهمیدنش! بعدها که یکی از دوستان حاضر در همان گروه گفت که دقیقا همین وضعیت را داشته خیالم آسوده و عزمم جزم شد برای مطالعه دوباره کتاب. بار دوم تا آخر خواندم و قسمت های بیشتری را متوجه شدم. اما نثر سنگین لغوی و ادبی کسی که همیشه به کارها و فعالیت هایش و بیشتر از آن به حال معنوی اش غبطه میخوردم، یک جورهایی باعث سرخوردگی ام شد و دیگر پیگیر مطالعه بقیه کتاب هایی که هنوز نخوانده بودم نشدم. با این حال، طعم خوب و شیرین کتاب های قبلی هنوز در ذهن و خیالم  باقی مانده بود.


مدت ها پیش چند ساعتی به دنبال اسمی مناسب برای وبلاگ بودم تا چشمم به جلد یکی از کتاب هایم افتاد؛ رستاخیز جان _ ادبیات فرهنگ رسانه _ سیدمرتضی آوینی

وبلاگی که قرار بود با معرفی کتاب جایی باشد برای رستاخیزجان ها و روزها و ماه های بعد، مطالب دیگری هم به معرفی کتاب اضافه شد، ولی شروع کار پشت انبوهی از ایده ها و فکرها و تعلل ها باقی ماند. 


امروز پیش خودم فکر کردم، به هوای روح و جان چروک خورده خودم هم که شده، باید رستاخیزجانْ خوانیِ هایِ دوباره کنم.






با نام و یادش»


چند وقت پیش یک کتاب خیلی خوب میخوندم. یجاییش میگفت اینکه آدم ها غروب جمعه دلشون میگیره بخاطر اینه که یک هفته دنبال چیزای مختلف دویدن اما حالا که آخر هفته شده، یک احساس خالی شدن درونی دارند. این حس بخاطر اینه که دنبال چیزایی بودند که واقعا سیرابشون نکرده و برای همین یجور حس خلا و ناآرامی دارند.

خیلی نقل به مضمون گفتم. احتمالا خود نویسنده هم بخونه تشخیص نمیده از کتاب خودشه.

خود اینجانب وقتی کل هفته رو کار درست و حسابی کردم، جمعه ها خسته و بی حوصله نیستم. دوست دارم استراحت و تفریح کنم و آماده بشم برای یک هفته پرکار دیگه. اما امان از اون هفته ای که تنبل باشم یا کارای الکی کنم. کل عذاب وجدان هفته روم سرازیر میشه‌.


پ.ن: هفته قبل یکی از هفته های خوب برام بود. کلی کار کردم که یکیش افتتاح وبلاگ بود،اونم بعد از قرن ها که تصمیم داشتم اینکارو انجام بدم✌





با نام و یادش»


از روزی که نوشتن تو وبلاگ رو شروع کردم، به این که چجوری ادامه بدم و مطالبی که میخواستم بنویسم رو چجوری پیش ببرم، زیاد فکر میکنم.

فاصله زیادی بین تصمیمم برای راه اندازی یک وبلاگ با عملی کردنش بود؛ چون فکر میکردم وقت کافی ندارم و برای وبلاگ نویسی کار با گوشی سخته، نمیدونستم قراره به زبان مکتوب بنویسم یا شفاهی، نمیدونستم تو این دوره اصلا کسی وبلاگ میخونه و یک سری فکرهای دیگه.

بعد هم که اینکارو شروع کردم، از اینکه دارم همینجوری مینویسم، فعلا نمیتونم با لپتاپ وارد بشم تا یک سری تنظیمات رو انجام بدم و . اعصابم خرد میشد!

اما خب میدونم همین شروع نه چندان جذاب، بخشی از کار بوده و تا وقتی اجراییش نمیکردم به این نکته ها نمیرسیدم.


امشب یک مطلب تو یک وبلاگ میخوندم با این عنوان ۱۹ نکته که اگر رعایت نکنید، در وبلاگ نویسی شکست خواهید خورد» یکی از نکته هاش این بود که اگر قراره تخصصی کار کنید، تخصصی کار کنید و اگر برعکس، برعکس. خودمم یکم نگران شده بودم که اینجا تبدیل به دفتر خاطرات یا صفحه اینستاگرام بشه و بخوام از روزمرگی هام بگم. 

به این فکر کردم که چه عنوان تخصصی رو میتونم برای نوشته های آیندم انتخاب کنم؟ هدفگذاری،شخصیت شناسی،کتابخوانی،دوره های آموزشی مفید و همه اون چیزهایی که استفاده کردم تا زندگی بهتری رو برای خودم رقم بزنم.

تجربه های من در بهتر زندگی کردن؛ عنوانی که احتمالا بهترین توضیح برای همشون باشه.

این هم سرآغاز کار

بسم اللّه

❤️



با نام و یادش»


گرفتن فال حافظ از کارهای مورد علاقمه. اول شعرشو میخونم و سعی میکنم بفهمم، چندتا بیت که خوندم میرم سراغ تفسیر

این اواخر زده بودم تو کار فال روزانه و تقریبا هرروز از یک سایت چک میکردم. اکثرا درست از آب در میومد. از خیلی وقت پیش ها مشتری فال هفتگی رنگی رنگی هم بودم.

امروز داشتم فال رنگی رنگی ماه تولدم رو میخوندم و فکر میکردم عجیبه! احتمالا واقعی باشه. بعد گفتم برم بقیه ماه ها رو بخونم ببینم چی نوشته. تقریبا نصف ماه ها رو میتونستم به خودم بچسبونم چند وقت پیشم دیدم یکی از این سایت ها هرچی نیت میکنم نتیجه مثبت و خوب میاره، گفتم بذار همینجوری بزنم ببینم اصلا چیز منفی ای داره؟! جالب این بود که نداشت، یا شاید اونقدر احتمالش کم بود که برای من نیومد، یا شاید فال من کلا مثبت بوده، یا شاید حضرت حافظ دلش نمیومده فال بد و منفی برای من در بیاد.

اگر نگاه علمی به فال گرفتن های این مدلی داشته باشیم مگه میشه فال همه متولدین یک ماه برای یک روز یا یک هفته خاص، یکی باشه؟ احتمالا اون کسایی که فال رو میخونند یجوری تاویل و تفسیر میکنند که یک فال، هزار مدل نتیجه میده یا مثلا میشه سایته بفهمه کی داره فال میگیره، یک فال متناسب با اون رو(رُ) رو(رو) کنه (البته این فرضیه بیشتر با فیلم های تخیلی جور در میاد) یا روش های دیگه ای که هرکسی فکر کنه عجببب چقدر واقعیه.

امروز که یک امر غیرمنطبق با فال این مدت هایم پیش اومد، بازم میخواستم فال بگیرم ببینم چی میگه!! 

اینجا بود که فهمیدم این قضیه فال گرفتن شوخی شوخی داره جدی میشه و دارم میشم معتاد تفاسیر اشعار حضرت حافظ.


تو این مدت یک فال خوب گرفتم که شاید بهترین فال برای هرکسی باشه: برای چیزایی که میتونی تغییرشون بدی تلاش کن و چیزهایی که دست خودت نیست رو به خدا بسپار.

بهترین چیز همینه، تلاش کنم + خودم رو به بسپارم به خدا❤️



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها